وبلاگ ارزشی - تحلیلی عبرت

ان فی ذلک لعبرة ||| از دیگران عبرت بگیرید قبل از آنکه عبرت دیگران شوید

وبلاگ ارزشی - تحلیلی عبرت

ان فی ذلک لعبرة ||| از دیگران عبرت بگیرید قبل از آنکه عبرت دیگران شوید

رنج نامه ای از یک سفر؛ اصحاب کهف خواب ندارند!

:: سـکـانـس اول

قصه از آنجا شروع می شود که با جمعی از فعالین دانشجویی برای حضور و خدمت در یک اردوی آموزشی- تشکیلاتی به ام القرای جهان اسلام یعنی تهران رهسپار شدیم. پس از مستقر شدن و سپری شدن ایام و برگزاری کلاس ها، دوستان دست اندر کار در یکی از شب ها بعنوان فوق برنامه اعلام کردند که امشب حوالی ساعت 10 می رویم کهف الشهداء (البته برنامه جماران بود که مسئولین آنجا گفتند محوطه و ساختمان در دست تعمیر است و مشکلات امنیتی اجازه نمی دهد!) علی ایحال! سوار بر وسائل نقلیه شدیم و در تاریکی شب به راه افتادیم. خنکای هوا با شدت از دریچه مینی بوس داخل می شد و بر صورتمان سیلی می زد تا خوابمان نگیرد و وضویمان شک و شبهه ای نداشته باشد! در طی مسیر با دوستان از انسان تراز اسلام صحبت شد تا تحول علوم انسانی و انتخابات ریاست جمهوری یازدهم و وضعیت نشریات دانشجویی! خلاصه در حال و هوای شبه روشنفکری خودمان بودیم و بقولا اورت می دادیم و الگوی اصلاحی ارائه می کردیم! حدود یک ساعتی که گذشت وارد منطقه ولنجک در غرب کلانشهر تهران شدیم و رنگ و لعاب شهر عوض شد ساختمان ها به یکباره قد کشیدند و با تمام توان سنگ های نمایشان را به رخ هر بیننده ای می کشیدند البته ماشین های آنچنانی هم از قلم نیفتد که بعضی از هم قطارها، مسابقه گذاشتند که چه کسی نام فلان ماشین را می داند! و ناگفته نماند سرهایی که از پنجره ماشین بیرون می رفت تا بتواند با عیون مبارکشان چراغ قرمر چشمک زنی را که انتهای آسمان خراش چند ده متری قرار دارد، ببیند و دیگران را هم تشویق به این امر خطیر و راهبردی می نمودند! البته هتل استقلال هم با رنگبندی و نورپردازی آبی اش، تعصبات فوتبالی را در حد مزاحی سطحی شعله ور می کرد! خلاصه همه چیز برای یک عیش دنیایی تمام عیار مهیا به نظر می رسید اما احساسی داشتم که به من القاء می کرد زیر پوست این شهر خبرهای دیگری هم هست که تو نمی دانی.



می بینید این دنیای مدرن چقدر جاذبه دارد همه چیزش را دوست داریم ببینیم و تحلیل کنیم و دیگران را هم فراخوان بزنیم که بیایند تا خدایی نکرده کسی از قافله عقب نماند... رستوران هایی در مسیر بود که بی شباهت به دیسگوهای لس آنجلس و لاس وگاس نبوند و یکی از بچه ها گفت: خوب امام زمان اینها هم همین چیزهاست دیگر و راننده ما که از آن داش مشتی های سبیل کلفت و خوش صحبت با صدایی بم بود با حالتی دلسوزانه و با سوز بطوریکه سرنشینان جلویی بشنوند لا اله الا اللهی گفت که یک مثنوی هفتاد من می شد ازش حرف بیرون کشید. در مسیر هرچه چشم می انداختم این طرف و آن طرف که تابلویی را ببینم که حداقل راهمنایی کند کهف الشهدا به این سمت است، ندیدم حالا تابلو تصاویر و وصایای شهداء پیش کش و البته انتظاری هم نداشتم آن هم با آن سابقه ای که در ذهن داشتم از تابلوهای بزرگ اتوبان قم- تهران که بعد از روی کار آمدن تکنوکرات های لیبرال و سکولار، تصاویر شهداء پایین آمد و بجایش تصاویر تیغ ژیلت و صابون و شامپو و موبایل رفت بالا! به همین دلیل (فقدان المان های راه نما) سه مینی بوس دیگر از هم دورافتاده بودند و دوستان کادر برای راهنمایی آنها به مسیر اصلی مرتبا با تلفن های همراهشان مشغول هماهنگی بودند دقیقا مثل شب های عملیات! در ادامه راه به یک سه راهی رسیدیم که اسمش رو گذاشتم سه راهی سرنوشت؛ نمایش قدرت انتخاب و اختیار انسان در تعیین راه (فارغ از نگاه سیاه و سفید به افراد). تا قبل از این که به این نقطه برسیم برای اینکه راه را اشتباه نرویم از چند نفری نشانی کهف الشهداء را پرس و جو کردیم یکی اظهار بی اطلاعی کرد، دیگری نگاه عاقل اندر سفیه انداخت و خدا رو شکر آخری با ذوق راه را نشانمان داد حالا برگردیم به سه راهی سرنوشت و انتخاب راه برای طی طریق؛ یکی بسمت تله کابین توچال که بالای آن یک تابلوی عظیم الجثه که نورافکن های قوی تعبیه شده روی آن، راه را به مشتاقان و مخاطبان نشان می داد و دیگری جاده ای تاریک، فاقد هرگونه نشانه که آن هم البته راه را به مشتاقات نشان می داد اما با نسبت های غیرمساوی یک لحظه در ذهنم قیاسی شاید مع الفارق شکل گرفت، تقابل و نبرد پنهان سنت و مدرنیته! البته ذغال خوب هم بی تاثیر نبوده! [به معتادی گفتند چرا دچار اعتیاد شدی؟ گفت امان از رفیق ناباب اما ذغال خوب هم بی تاثیر نبود!] که اینجا می شود کمکاری و سستی و تنبلی نیروهای جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی در برجسته سازی المان های فرهنگی موجود در کنار کوشش و بیش فعالی دشمنان و ایادی داخلی آنان در خاموش نمودن نور انقلاب اسلامی و پرتوها و شراره های منشعب از آن. راه به آنها نشان داده نشده است باید ایمان داشته باشیم که شهداء ستارگان هدایت اند تا به بیراهه نرویم حالا کدام تله کابین است که دست آدم را بگیرد و به آن بالاها برساند؟! البته تفریح هم بخشی از زندگی آدمیزاد است؛ بقول امام راحلمان: یک ساعت درس را برای تفریح و یک ساعت تفریح را برای درس نزدم. اما از آن لحظه ای که راه ماشین ها از هم جدا می شد تا الان در یک شوک عمیق، گرفتار شده ام از این تقسیم ناعادلانه مسافرها میان این دو جاده و تقسیم ظالمانه تابلوهای راهنمایی و نشانه ها و انگیزه ها! انگار کسانی می خواهند اینجا مثل میزبانانش گمنام باشد!


ادامه مطلب ...